اوحدی مراغهای (غزلیات)/مرا مجال نباشد که: یار او باشم
ظاهر
مرا مجال نباشد که: یار او باشم | مگر همین که: به دل دوستار او باشم | |||||
اگر بهر دو جهانش بها کنم یک موی | هنوز در دو جهان شرمسار او باشم | |||||
مرا به زهد و نماز و ورع چه میخوانی؟ | بهل، که عاشق مسکین زار او باشم | |||||
چو خاک بر درش افتادهام بدان امید | که: او گذر کند و در گذار او باشم | |||||
گمان مبر که: کنم رغبت بهشت مگر | به شرط آنکه هم اندر جوار او باشم | |||||
ز خون دیده کنارم پرست هر دم و نیست | امید آنکه دمی در کنار او باشم | |||||
دیار خویش رها کردهام بدان سودا | که چون اجل برسد در دیار او باشم | |||||
کفن سیاه کنم روز مرگ، تا باری | پس از وفات همان سوکوار او باشم | |||||
کجا به اوحدی امید در توانم بست؟ | من شکسته که امیدوار او باشم |