اوحدی مراغهای (غزلیات)/مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی
ظاهر
مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی | که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی | |||||
دلت چون بتپرست آمد به شهر ما گذر، کان جا | چلیپاییست در هر توی و ناقوسی بهر بامی | |||||
ز سر باد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد | ترا بر آتش گبران بباید سوخت ایامی | |||||
چو بر رخسار از آن آتش کشیدی داغ ما زان پس | که یارد بردنت جایی؟ که داند کردنت نامی؟ | |||||
چو گفتم: چون توان رفتن درون پردهی وصلش؟ | بگفت: آن دم که در رفتن ز خود بیرون نهی گامی | |||||
ندیدم مرغ جانت را درین ره دام غیر از تو | به پران مرغ جانت را به تدریج از چنین دامی | |||||
به سودای رخ آن بت نخفتم دوش و در خوابم | خیالش گفت: عاشق بین که خوابش هست و ارامی | |||||
مرا گویی: کزان دلبر بگو تا: چیست کام تو؟ | ازو، گر راست میپرسی، ندارم غیر او کامی | |||||
به فکر او چنان پیوست جان من ، که ذکر او | نه اندامم همی گوید، که هر مویی ز اندامی | |||||
مکن پیشم حدیث وصل آن دلدار آتش رخ | که در دوزخ تواند پخت همچون اوحدی خامی |