اوحدی مراغهای (غزلیات)/مرا با دوست میباید که رویارو سخن گویم
ظاهر
مرا با دوست میباید که رویارو سخن گویم | نه با او دیگری مشغول و من با او سخن گویم | |||||
سر بیدوست بر زانو چه گویی؟ فرصتی باید | که او بنشیند و من سر بر آن زانو سخن گویم | |||||
مرا گویند: دردش را بجوی از دوستان دارو | نه با دردش چنان شادم که از دارو سخن گویم | |||||
چو بوی نافه گردد فاش بوی مشک شعر من | چو من در شیوهی آن چشم بیآهو سخن گویم | |||||
بی رغو میتوان رفتن ز دست او، ولی ترسم | وفای او بنگذارد که در یرغو سخن گویم | |||||
همیشه حاجت ابرو چو سر در گوش او دارد | به گوش او رسد حالم، چو با ابرو سخن گویم | |||||
دل من چون ز موی او پریشانست و آشفته | به وصف موی او باید که همچون مو سخن گویم | |||||
گرم چون اوحدی روزی سر زلفش به دست افتد | چو چین زلف تا برتاش تو بر تو سخن گویم | |||||
به قول زشت بد گویان نگردد گفتهی من بد | جهان نیکو همی داند که: من نیکو سخن گویم |