اوحدی مراغهای (غزلیات)/مبارک روز بود امروز، یارا
ظاهر
مبارک روز بود امروز، یارا | که دیدار تو روزی گشت ما را | |||||
من آن دوزخ دلم، یارب، که دیدم | به چشم خود بهشت آشکارا | |||||
نه مهرست این، که داغ دولتست این | که بر دل بر ز دست این بینوا را | |||||
ز یک نا گه چه گنج دولتست این؟ | که در دست اوفتاد این بینوا را | |||||
درین حالت که من روی تو دیدم | عنایتهاست با حالم خدا را | |||||
هم آه آتشینم کارگر بود | که شد نرم آن دل چون سنگ خارا | |||||
مرا تشریف یک پرسیدنت به | ز تخت کیقباد و تاج دارا | |||||
بکش زود اوحدی را، پس جدا شو | که بیرویت نمیخواهد بقا را |