اوحدی مراغهای (غزلیات)/ما را چو توانی که ز خود دور فرستی
ظاهر
ما را چو توانی که ز خود دور فرستی | این نیز توانی که بما نور فرستی | |||||
در وعدهی فردای تو این صبر که کردیم | ما را تو مبادا که بر حور فرستی | |||||
بیمنت موسی سخنی چند ز دیدار | بنویس در آن لوح که از طور فرستی | |||||
هر نامه که از پیش تو آمد همه شد فاش | زیرا که تو با آن دف و طنبور فرستی | |||||
چون من نه به خود باشم و خاطر نه به سامان | رسوا شود آن نیز که مستور فرستی | |||||
سر جمله به تفصیل ندانی که بگویم | پیش من ار اوراد چو دستور فرستی | |||||
غیر از سخن وصل تو باید که نگوید | قاصد که به پیش من مهجور فرستی | |||||
با روی تو کو فرصت گفتار؟ مگر خود | پیغام و نشان خود از آن سور فرستی | |||||
زین گلخن و ویرانه برنجیم، نسیمی | وقتست کزان گلشن معمور فرستی | |||||
رنجور تو شد اوحدی، ای ماه چه باشد؟ | گر شربت آن وصل به رنجور فرستی |