اوحدی مراغهای (غزلیات)/قصهی یار سبک روح نگفتم به گرانان
ظاهر
قصهی یار سبک روح نگفتم به گرانان | که چنین حال نشاید که بگویند به آنان | |||||
ای که جان خواستهای از من بیدل، بفرستم | جان چه چیزست؟ که زودش نفرستند به جانان | |||||
جان به تن باز رود کشتهی شمشیر غمت را | در لحد نام تو گر بشنود از مرثیه خوانان | |||||
بر سر خوان خیال تو ز بس خون که بخوردیم | پیر گشتیم و ز ما صرفه ببردند جوانان | |||||
من به شیرین سخنی آب نمییابم و کرده | بارها غارت حلوای لبت چرب زبانان | |||||
حال من پیش رقیبان تو دانی به چه ماند؟ | قصهی گرگ دهن بسته و انبوه شبانان | |||||
گر چه از مدعیان واقعهی خود بنهفتم | هیچ پوشیده نشد بر نظر واقعه دانان | |||||
گر بخندد لب من عیب مکن هیچ، که حالی | مدتی هست که دل تنگم ازین تنگ دهانان | |||||
بر رخ چون سپرش تیر نظر گر نفگندی | اوحدی، زخم چرا خوردی ازین سخت کمانان؟ |