اوحدی مراغهای (غزلیات)/فتنه از چرخ و قیامت ز زمین برخیزد
ظاهر
فتنه از چرخ و قیامت ز زمین برخیزد | اگر آن چشم کمان کش به کمین برخیزد | |||||
ای بسا خانه! که بر اسب شود تنگ و سوار | تا سواری چو تو از خانهی زین برخیزد | |||||
چشم و رخسار پریوش، که تو داری امروز | روز فردا مگر از خلد برین برخیزد | |||||
باغبان قد ترا دید و همی گفت به خود: | سرو دیگر چه نشانیم؟ گر این این برخیزد | |||||
بهر بوسیدن پای تو سر و روی مرا | سر آن نیست که از روی زمین برخیزد | |||||
تخت ضحاک تو داری، که دو گیسوی دراز | چون دو مارت ز یسار و ز یمین برخیزد | |||||
آنکه سرمست شبی پیش تو بتواند خفت | نیست هشیار که تا روز پسین برخیزد | |||||
قد و بالای چنان راست مخالف ز چه شد؟ | با دل من که چو گویم: بنشین برخیزد | |||||
ماه تا روی ترا دید و برو دل بنهاد | بیم آنست که با مهر به کین برخیزد | |||||
در سر زلف تو هر چینی شهری هندوست | که شنید این همه هندو؟ که ز چین برخیزد | |||||
اوحدی را به رخت دل نه شگفت ار برخاست | که به روی تو عجب نیست که دین برخیزد |