اوحدی مراغه‌ای (غزلیات)/فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیده‌ام

از ویکی‌نبشته
اوحدی مراغه‌ای (غزلیات) از اوحدی مراغه‌ای
(فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیده‌ام)
  فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیده‌ام سر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشیده‌ام  
  دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطف خود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیده‌ام  
  چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانک نالهای سر به مهر اندر دهن پوشیده‌ام  
  قالب و قلبم خیالی در خیالی بیش نیست خود ندانم بر چه چیز این پیرهن پوشیده‌ام؟  
  یاد او را بر دل و دل را به جان پیوسته‌ام مهر او در جان و جان اندر بدن پوشیده‌ام  
  من که از دشمن سخن گویم، تامل کن که چون ماجرای دوست را زیر سخن پوشیده‌ام؟  
  اوحدی، گر دوست خنجر میکشد دستش مگیر گو: بزن، کز بهر شمشیرش کفن پوشیده‌ام