اوحدی مراغهای (غزلیات)/فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیدهام
ظاهر
فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیدهام | سر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشیدهام | |||||
دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطف | خود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیدهام | |||||
چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانک | نالهای سر به مهر اندر دهن پوشیدهام | |||||
قالب و قلبم خیالی در خیالی بیش نیست | خود ندانم بر چه چیز این پیرهن پوشیدهام؟ | |||||
یاد او را بر دل و دل را به جان پیوستهام | مهر او در جان و جان اندر بدن پوشیدهام | |||||
من که از دشمن سخن گویم، تامل کن که چون | ماجرای دوست را زیر سخن پوشیدهام؟ | |||||
اوحدی، گر دوست خنجر میکشد دستش مگیر | گو: بزن، کز بهر شمشیرش کفن پوشیدهام |