اوحدی مراغهای (غزلیات)/عمر که بیاو گذشت، ذوق ندیدیم ازو
ظاهر
عمر که بیاو گذشت، ذوق ندیدیم ازو | دل بر شادی نخورد، تا ببریدیم ازو | |||||
دست تمنای ما شاخ امیدی نشاند | لیک به هنگام کار میوه نچیدیم ازو | |||||
چند جفا گفت و زو دل نگرفتیم باز | چند ستم کرد و رو در نکشیدیم ازو | |||||
گر چه ستمگار بود خاطر ازو برنگشت | ور چه جفا پیشه داشت ما نرمیدیم ازو | |||||
از پی چندین طلب دل چو ز باغ رخش | سیب گزیدن نیافت، دست گزیدیم ازو | |||||
زو دل ما بعد ازین عشوه نخواهد خرید | کاتش ما برفروخت هر چه خریدم ازو | |||||
گر زتو پرسند: کیست عاشق دیوانه؟ گو | ما، که نشان وفا میطلبیدیم ازو | |||||
باز شنیدیم: کو آتش ما میکشد | رو، که بجز باد نیست هر چه شنیدیم ازو | |||||
بر سر خوان لبش، پیش حسودان ما | آن همه حلوا چه سود؟ چون نچشیدیم ازو | |||||
چون به در دل رسی،رنگ رخ اوحدی | خود بتو گوید که: ما در چه رسیدیم ازو؟ |