اوحدی مراغهای (غزلیات)/عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت
ظاهر
عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت | کانچه مرا گفتهاند دل ز پی آن نرفت | |||||
تن چو تحاشی فزود کار که بتوان نکرد | دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت | |||||
دل همه پیمانه جست هیچ نیامد به هوش | تن همه پیمان شکست بر سر پیمان نرفت | |||||
دیو چو در مغز بود جستم و بیرن نشد | نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت | |||||
روز مکافات و عرض جز ستم و جز جفا | خواجه چه گوید؟ چو این بنده به فرمان نرفت | |||||
نقد که گم کردهایم از چه از آن فارغیم؟ | خواجه که نقد آن اوست از سر تاوان نرفت | |||||
ره به خلاصی نبرد، هر که خلوصی نداشت | روی امانی ندید، هر که به ایمان نرفت | |||||
گر دل ریشم ز درد پاره شود، گو: بشو | پای روش داشت، چون در پی فرمان نرفت؟ | |||||
هر سخنی کاوحدی گفت درآمد به دل | آن سخن از دل مگر نیست که در جان نرفت |