اوحدی مراغهای (غزلیات)/عمری که نه با تست کسش عمر نخواند
ظاهر
عمری که نه با تست کسش عمر نخواند | آنرا که تو در دام کشی کس نرهاند | |||||
گر بر تن مجنون تو صد سلسله باشد | چون رخ بنمایی همه در هم گسلاند | |||||
زین دل مطلب صبر، که از روی تو دوری | مشکل بتوان کردن و او خود نتواند | |||||
از طالع خود بر سرگنجی بنشینم | روزی اگرم با تو به کنجی بنشاند | |||||
دادم دل خود را بدو چشم تو ولیکن | کس نیست که از چشم تو دادم بستاند | |||||
از گردش ایام توقع نه چنین بود | کم زهر فراق تو چنین زود چشاند | |||||
دل بود که از واقعهیمن خبری داشت | و آن به که خود این واقعه دل نیز نداند | |||||
از غم نتوانم که نویسم سخن خود | ور نیز نویسم سخن خود، که رساند؟ | |||||
پندار که: صد نامه و قاصد بفرستم | در شهر شما قصهی درویش که خواند؟ | |||||
دل در لب شیرین تو بست اوحدی، ای جان | مگذار که ایام به تلخی گذراند |