اوحدی مراغهای (غزلیات)/عاشقان صورت او را ز جان اندیشه نیست
ظاهر
عاشقان صورت او را ز جان اندیشه نیست | بیدلانش را ز آشوب جهان اندیشه نیست | |||||
از قضای آسمانی خلق را بیمست و باز | آفتاب ار باز گشت از آسمان اندیشه نیست | |||||
پیش ازین ترسیدمی کز آب دامنتر شود | از گریبان چون گذشت آب، این زمان اندیشه نیست | |||||
ما ازین دریا، که کشتی در میانش بردهایم | گر به ساحل میرسیدیم، از میان اندیشه نیست | |||||
گر چه از رطل گران کار خرد گردد سبک | چون سبک روحی دهد رطلگران، اندیشه نیست | |||||
ای که گل چیدی و شفتالو گزیدی، رخنه جو | ما تفرج کردهایم، از باغبان اندیشه نیست | |||||
پاسبان را گوش بر دزدست و دل با رخت و ما | چون نمیدزدیم رخت، از پاسبان اندیشه نیست | |||||
از برای دوست شهری دشمن ماشد، ولی | گر مسخر میکنیم، از این و آن اندیشه نیست | |||||
اوحدی، گر خلق تا قافت بکلی رد کنند | چون قبول دوست داری همچنان، اندیشه نیست |