اوحدی مراغهای (غزلیات)/عارف چو بحر باید: لب خشک و رخ گشاده
ظاهر
عارف چو بحر باید: لب خشک و رخ گشاده | بر جای خود چو بحری جوشان و ایستاده | |||||
از خاک در گذشته، افلاک در نوشته | یک باره روح گشته، تن را طلاق داده | |||||
چون عاشقان جانی،در حال زندگانی | هفتاد بار مرده، هشتاد بار زاده | |||||
آهنگ کار کرده، تن را حصار کرده | وین نفس خوار کرده، چون خاک اوفتاده | |||||
آفاق را سترده، انفس مگس شمرده | رخت از ازل ببرده، رخ در ابد نهاده | |||||
هر کثرتی که دیده، در سلک خود کشیده | از جملگان بریده، در وحدت ایستاده | |||||
چون لوح ساده کرده دل را ز جمله نقشی | پس نام او نوشته بر روی لوح ساده | |||||
خود را شمرده با او چون صفر در عددها | او را بدیدهی در خود چون می ز جام باده | |||||
دایم بسان پسته، خندان و دل شکسته | ز اسب وجود جسته، چون اوحدی پیاده |