اوحدی مراغهای (غزلیات)/عارت آمد که دمی قصهی ما گوش کنی؟
ظاهر
عارت آمد که دمی قصهی ما گوش کنی؟ | قصهی غصه این بیسر و پا گوش کنی؟ | |||||
پادشاهی تو، ازین عیب نباشد که دمی | حال درویش بپرسی و دعا گوش کنی | |||||
چه زیان دارد؟ اگر بیسر و پایی روزی | عرضه دارد سخنی وز سر پا گوش کنی | |||||
گوش بر قول حسودان مکن، ای رانه رواست | که صوابی بگذاری و خطا گوش کنی | |||||
با تو از راستی قد تو میباید گفت | کان چه از صدق بگویم به صفا گوش کنی | |||||
خلق گویند که: با او سخن خویش بگوی | من گرفتم که بگویم، تو کجا گوش کنی؟ | |||||
به خدا، گر بودت هیچ زیان گر نفسی | قصهی اوحدی از بهر خدا گوش کنی |