اوحدی مراغهای (غزلیات)/صنما، به دلنوازی نفسی بگیر دستم
ظاهر
صنما، به دلنوازی نفسی بگیر دستم | که ز دیدن تو بیهوش و ز گفتن تو مستم | |||||
دل من به دام عشق تو کنون فتاد و آنگه | تو در آن، گمان که: من خود ز کمند عشق جستم | |||||
دل تنگ خویشتن را به تو میدهم، نگارا | بپذیر تحفهی من، که عظیم تنگ دستم | |||||
خجلم که بر گذشتی تو و من نشسته، یارب | چو تو ایستاده بودی، به چه روی مینشستم؟ | |||||
به مذن محلت خبری فرست امشب | که به مسجدم نخواند، چو ترا همی پرستم | |||||
چه سلامها نبشتم بتو از نیازمندی! | مگرت نمیرسانند چنانکه میفرستم؟ | |||||
اگرت رمیده گفتم، نشدم خجل، که بودی | و گرم ربوده گفتی، نشدی غلط که هستم | |||||
به دو دیده خاک پای تو اگر کسی بروید | به نیاز من نباشد، که برت چو خاک پستم | |||||
تو به دیگران کنی میل، چو من چگونه باشی؟ | که ز دیگران بدیدم دل خویش و در تو بستم | |||||
دلم از شکست خویشت خبری چو داد، گفتی؟ | دل اوحدی چه باشد؟ که هزار ازین شکستم |