اوحدی مراغهای (غزلیات)/صبح دمی که گرد رخ زلف شکسته خم زنی
ظاهر
صبح دمی که گرد رخ زلف شکسته خم زنی | چون سر زلف خویشتن کار مرا بهم زنی | |||||
کافر چشم مست تو چون هوس جفا کند | بر سر من سپر کشی، بر دل من علم زنی | |||||
از «نعم» و «بلی» بود با همه کس حدیث تو | با من خستهدل چرا این همه «لا» و «لم» زنی؟ | |||||
ای که نمیزنم دمی جز به خیال لعل تو | گر به کف من اوفتی،کی بهلم که دم زنی؟ | |||||
شاد کجا شود ز تو این دل ناتوان من؟ | چون تو به روز هجر خود این همه تیر غم زنی | |||||
بیتو دمی نمیشود خالی و فارغ، ای صنم | چهرهی من ز زرگری اشک من از درم زنی | |||||
بر سر و چشم خود نهی نامهی دشمنان من | چون که به نام من رسی بر سر آن قلم زنی | |||||
در حرم تو هر کسی محرم و از برای من | قفل حرام داشتن بر در آن حرم زنی | |||||
کار تو با شکستگان یا ستمست، یا جفا | با تو طریق اوحدی درد کشی و دم زنی |