اوحدی مراغهای (غزلیات)/شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالای چو تیر
ظاهر
شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالای چو تیر | خسروان را جای تشویشست ازان اقلیم گیر | |||||
بردمش پیش امیری، تا بخواهم داد ازو | چون بدید او را، ز من آشفته دلتر شد امیر | |||||
هر دبیری را که فرمایم نبشتن نامهای | پیش او جز شرح حال خویش ننویسد دبیر | |||||
آن تن همچون خمیر سیم و آن موی دراز | کرد باریکم چو مویی کش برآرند از خمیر | |||||
میل عاشق چون کند دلبر؟ چو نپسندد ر قیب | داد مسکین کی دهد سلطان؟ چو نگذارد وزیر | |||||
در دل او عاقبت یک روز تاثیری کند | ناله و آهی که هر شب میرسانم تا اثیر | |||||
هر که همچون اوحدی خود را نخواهد مبتلا | گو: نظر کمتر فکن بر روی یار بینظیر |