اوحدی مراغهای (غزلیات)/شد زنده جان من به می، زان یاد بسیارش کنم
ظاهر
شد زنده جان من به می، زان یاد بسیارش کنم | انگور اگر منت نهد، من زنده بر دارش کنم | |||||
من مستم از جای دگر، افتاده در دامی دگر | هر کس که آید سوی من، چون خود گرفتارش کنم | |||||
جان نیک ناهموار شد، تا با سر و تن یار شد | بر میزنم آبی ز می، باشد که هموارش کنم | |||||
سجاده گر مانع شود، حالیش بفروشم به می | تسبیح اگر زحمت دهد، در حال زنارش کنم | |||||
دیریست تا در خواب شد بخت من آشفته دل | من هم خروشی میزنم، باشد که بیدارش کنم | |||||
دل در غمش بیمار شد وانگه من از دل بیخبر | اکنون که با خویش آمدم زان شد که بیمارش کنم | |||||
در شمع رویش جان من، گم گشت و میگوید که؟ نه | کو زان دهن پروانهای؟ تامن پدیدارش کنم | |||||
گر سر ز خاک پای او گردن بپیچد یک زمان | نالایقست ار بعد ازین بر دوش خود بارش کنم | |||||
گویند: وصف عشق او، تا چند گویی؟ اوحدی | پیوسته گویم، اوحدی، تا نیک بر کارش کنم |