اوحدی مراغهای (غزلیات)/شب قدرست و روز عید زلف و روی این ترکان
ظاهر
شب قدرست و روز عید زلف و روی این ترکان | نمیباشد دل ما را شکیب از روی این ترکان | |||||
به چشم روزهداران از کنار بام هر شامی | هلال عید را ماند خم ابروی این ترکان | |||||
پلنگان را چو آهو گیرد از روباه بازیها | دو چشم مست صید انداز بیآهوی این ترکان | |||||
چو میخ خیمه گر خصمان بکوبندم به خواری سر | نخواهم خیمه برکندن من از پهلوی این ترکان | |||||
در آن روزی که سوی قبله گردانند رویم را | رخم در قبله باشد، لیک چشمم سوی این ترکان | |||||
دهانم چون فرو بندد ز گفتن وقت جان دادن | زبانم در خروش آید ز گفت و گوی این ترکان | |||||
گرم در جنت فردوس پیش حور بنشانند | مکن باور که: بنشینم ز جست و جوی این ترکان | |||||
چو چوگان گشت در غم پشت و میدانم من خسته | که سرنیزم بگردد بر زمین چون گوی این ترکان | |||||
درآویزند با من هر شبی سرمست و فرصت نه | که چون مستان در آویزم شبی با موی این ترکان | |||||
به حکم چشم ترک او نهادم سر، چو دانستم | که سر بیرون نشاید بردن از یرغوی این ترکان | |||||
منه، گو، محتسب بر من ز حکم شرع تکلیفی | که من فرمان عشق آوردم از اردوی این ترکان | |||||
مبارکباد دل کردم درین سودا و میدانم | که گردد اوحدی مقبل، چو شد هندوی این ترکان |