اوحدی مراغهای (غزلیات)/شبی به ترک سر خویشتن بخواهم گفت
ظاهر
شبی به ترک سر خویشتن بخواهم گفت | حکایت تو به مرد و به زن بخواهم گفت | |||||
حدیث چهره و قد و رخ تو سر تاسر | به پیش سوسن و سرو و سمن بخواهم گفت | |||||
ز چین زلف تو رمزی چو نافه سربسته | درین دو روز به مشک ختن بخواهم گفت | |||||
حکایت زقن و زلف و عارضت، یعنی | حدیث یوسف و جاه و رسن بخواهم گفت | |||||
به جان رسید درین پیرهن تنم بیتو | به ترک صحبت این پیرهن بخواهم گفت | |||||
رقیب قصهی دردم که گفت میگویم | رها مکن که بگوید، که من بخواهم گفت | |||||
جنایتی که تو بر جان اوحدی کردی | گرم به گور بری در کفن بخواهم گفت |