اوحدی مراغهای (غزلیات)/شبم ز شهر برون برد و راه خانه نمود
ظاهر
شبم ز شهر برون برد و راه خانه نمود | چو وقت آمدنم دیر شد بهانه نمود | |||||
به خشم رفت و درین گردش زمانم بست | چه رنجها که به من گردش زمانه نمود | |||||
گهی ز چشمهی جنت مرا شرابی داد | گهی ز آتش دوزخ به من زبانه نمود | |||||
چو مرغ خانه گرفتم درین دیار وطن | که این دیار به چشمم چو آشیانه نمود | |||||
اگر چه این همه فانیست کور گشت دلم | چنانکه این همه فانیم جاودانه نمود | |||||
شبی به مجلس رندان شدم به می خوردن | چه حالها که مرا آن می شبانه نمود! | |||||
در آن میانه نشانی ز دوست پرسیدم | مرا معاینه پیری از آن میانه نمود | |||||
چو روز شد همه شکر مغان همی گفتم | که این فتوحم از آن بادهی مغانه نمود | |||||
گناه داشتم، اما چو پیش دوست شدم | به کوی خویشتنم برد وآشیانه نمود | |||||
به استانش چو گفتم که: در میان آرم | کرانه کرد و رخ خویشم از کرانه نمود | |||||
رخش ز دیدهی معنی به صورتی دیدم | که صورت دگران بازی و بهانه نمود | |||||
چو پیش رفتم و گفتم که: من یگانه شدم | به طنز گفت: مرا اوحدی یگانه نمود | |||||
از آن غزال شنیدم به راستی غزلی | که بر دلم غزل هر کسی ترانه نمود |