اوحدی مراغهای (غزلیات)/سودای عشق خوبان از سربدر کن، ای دل
ظاهر
سودای عشق خوبان از سربدر کن، ای دل | در کوی نیک نامی لختی گذر کن، ای دل | |||||
دنیی و دین و دانش در کار عشق کردی | زین کار غصه بینی، کار دگر کن، ای دل | |||||
زود این درست قلبت رسوا کند به عالم | چست این درست بشکن وین قلب زر کن، ای دل | |||||
مستی ز سر فرونه و ز پای کبر بنشین | پس دست وصل با او خوش در کمر کن، ای دل | |||||
در باز جان شیرین، تر کن ز خون دو دیده | یعنی که: عشق بازی شیرین و تر کن، ای دل | |||||
این جا به دیدهی جان بینی جمال او را | گر مرد این حدیثی، آندیده بر کن، ای دل | |||||
از خلق بینظیری، گفتی: بیار، گیرم | گر بینظیر خواهی، به زین نظر کن، ای دل | |||||
بار طلب چو بستی، بنشین که خسته گشتم | گر پای خسته گردد رفتن بسر کن، ای دل | |||||
در خلوت وصالش روزی که بار یابی | بیچاره اوحدی را آنجا خبر کن، ای دل |