اوحدی مراغهای (غزلیات)/سر بارندگی دارد دو چشم تند بار من
ظاهر
سر بارندگی دارد دو چشم تند بار من | که فتحالباب هجرانست و تحویل نگار من | |||||
مرا چون ماه در عقرب خوش آمد روی و زلف او | از آن نیکی نمیبینم، که بد بود اختیار من | |||||
من آن چرخم، که از جانست مهرم در میان دل | من آن صبحم، که از اشکست پروین در کنار من | |||||
مرا روی چو تقویمست و به روی جدولی خونین | که حکم آن نشد، منسوخ چون تقویم پار من | |||||
سرم را اتصالی هست کلی با خیال او | از آن سر در نمیآرد به دوش بردبار من | |||||
خبر ده ز اجتماع او تنم را، تا برون آید | به استقبال روی او دل و صبر و قرار من | |||||
پیاپی مایلست این دل به قرب نقطهی خالش | دریغ ار خارج از مرکز نیفتادی مدار من! | |||||
به سرحد وصالش گر زوجهی راه میابم | شرف هم خانه میگردد دگر با روزگار من | |||||
چو ماه از عقدهی زلفش مگر دارد خسوف آن رخ؟ | که از آغاز تاثیرش زمستان شد بهار من | |||||
چو دانستی کز آن تست بیتالمال دل یکسر | به سهمالغیب آن غمزه بگو: تا کیست یار من | |||||
طریق اجتماعی نیست دل را با فرح بیتو | ازان چون عقلهی زلف تو منکوسست کار من | |||||
ز اشکم نقطه میراند غمت بر تختهای رخ | که در هنگامها گوید نهان و آشکار من | |||||
فلکها را رصد کردم من، ای ماه و نپندارم | کزیشان چون تو خورشیدی بتابد بر دیار من | |||||
تو اصطرلاب این دل را بگردان در شعاع رخ | ببین تا ارتفاع مهر چندست از شمار من؟ | |||||
از آن خاک اوحدی را گر نهی بر جبهه اکلیلی | به شعری میبرد شعر چو در شاهوار من |