اوحدی مراغهای (غزلیات)/سرم سودای او دارد، زهی سودا که من دارم!
ظاهر
سرم سودای او دارد، زهی سودا که من دارم! | از آن سر گشته میباشم که این سوداست در بارم | |||||
سرم در دام این سودا بهل، تا بسته میباشد | اگر زین بند نتوانم که: پای خود برون آرم | |||||
حدیث آن لب شیرین رها کردیم و بوسیدن | چو یاد رخ خوبش ز دور آسایشی دارم | |||||
ز کار عشق او ما را نشاید بود بیکاری | که تا بودیم کار این بود و تا باشم درین کارم | |||||
نشان دانهی خالش ز هر مرغی چه میپرسی؟ | ز من پرس این حکایت را، که در دامش گرفتارم | |||||
رفیقان راز عشق او ز من بیزار نتوان شد | اگر زاری کنم وقتی، چه باشد؟ عاشق زارم | |||||
نه نیکست این که: خود روزی ز بد حالان نمیپرسی | مگر نیکو نمیدانی، طبیب من، که: بیدارم؟ | |||||
تو پنداری که: او با تو وفا ورزد، دلا، مشنو | جمال خوب و مال پر،وفا ورزد؟ نپندارم | |||||
ازین سودا که میورزد نخواهد شد دلم خالی | اگر در پای او صد پی بسوزند اوحدی دارم |