اوحدی مراغهای (غزلیات)/سرم در عهد ترسایی شبی مهمان عشق آمد
ظاهر
سرم در عهد ترسایی شبی مهمان عشق آمد | دلم با راهب دیرش جرس جنبان عشق آمد | |||||
بز ناری میان بستم که هرگز باز نگشایم | که دست من درین میثاق در پیمان عشق آمد | |||||
دلم شهری به سامان بود و در وی عقل را شاهی | چو شاه عقل بیرون شد درو سلطان عشق آمد | |||||
ازان گاهی که کرد آن مه نگاهی در وجود من | تن من سر به سر دل شد، دل من جان عشق آمد | |||||
اگر زندان عشقش را بدیدی با گنهکاران | من از اول گنهکارم، که در زندان عشق آمد | |||||
نبوت میکنم دعوی به عشق او، که در خلوت | ز دست جبرئیل غم به من قرآن عشق آمد | |||||
مرا هر کس که میبیند خود و این بارهای غم | به خلق شهر میگوید که: بازرگان عشق آمد | |||||
مکن عیب من، ای صوفی، به مهر او، که از با بال | ترا فرمان قرایی، مرا فرمان عشق آمد | |||||
ز بیراهی که من هستم به راهم هر که پیش آید | ز راهم سر بگرداند، که سرگردان عشق آمد | |||||
از آنم شیر مست غم که از طفلی به مهداندر | به من دادند سر شیری که در پستان عشق آمد | |||||
مرا پرسی که: درعشق و طریق او چه گویی تو؟ | چو پرسیدی من آن گویم که در چوگان عشق آمد | |||||
اگر بر دامن دوران غباری یابی از معنی | غبار اوحدی باشد که در میدان عشق آمد |