اوحدی مراغهای (غزلیات)/سرم بیدولتست، ار نه ز پایت کی شدی خالی؟
ظاهر
سرم بیدولتست، ار نه ز پایت کی شدی خالی؟ | که حور نرگسین چشمی و ماه عنبرین خالی | |||||
خوشا چشمی که روز و شب تواند دید روی تو | که میمون طالع و بخت و همایون طلعت و فالی | |||||
نجستم هیچ ازین دنیا بغیر از دیدن رویت | بهیچم بر نمیگیری ز درویشی و بیمالی | |||||
نخواهد بود تا هستم دل من بیولای تو | اگر خنجر کشد سلطان و گر ناوک زند والی | |||||
ترا بر گریهای من مپندارم که دل سوزد | که همچون گل همی خندی و همچون سرو میبالی | |||||
بدین حسن ار شبی تنها به دست زاهدی افتی | بزورت بوسه بستاند، اگر خود رستم زالی | |||||
چون من زلف ترا گفتم که: وقتی مالشی میده | نهادی زلف را بر گوش و گوش من همی مالی | |||||
پریشانی مکن با ما چو زلف خویشتن چندین | که من خود بیتو میسوزم ز مسکینی و بد حالی | |||||
نخواهد بود تحصیلی مرا بیروز وصل تو | اگر پیشت فروخوانم تمامت علم غزالی | |||||
بب دیده میگریم ز دستان تو هر ساعت | که آتش میزینی در جان و میگویی: چه مینالی؟ | |||||
جهان پر شرح تست و نام اوحدی، لیکن | عجب دارم که نام او رود در مجلس عالی! |