اوحدی مراغهای (غزلیات)/سخن بگوی چو من در سخن نمیباشم
ظاهر
سخن بگوی چو من در سخن نمیباشم | که در حضور تو با خویشتن نمیباشم | |||||
چو بوی پیرهنت بشنوم ز خود بروم | چنان که گویی در پیرهن نمیباشم | |||||
به وقت دیدنت ار در دعا کنم تقصیر | ز من مگیر، که آن لحظه من نمیباشم | |||||
مرا اگر چه بسی عیب هست، شکر کنم | که در وفا چو تو پیمانشکن نمیباشم | |||||
دلم به شکل دهان تو زان سبب تنگست | که هیچ بیسخن آن دهن نمیباشم | |||||
من از برای تو گشتم مقیم، تا دانی | که بر گزاف درین انجمن نمیباشم | |||||
به روز مردنم ار با جنازه خواهی بود | در انتظار حنوط و کفن نمیباشم | |||||
برای مصلحت ار گفتم: از تو سیر شدم | از آن مرنج، که بر یک سخن نمیباشم | |||||
اگر تو قصد تن و جان اوحدی داری | بیا، که زنده بدین جان و تن نمیباشم |