اوحدی مراغهای (غزلیات)/سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار میید
ظاهر
سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار میید | درخت شوقم از برگش به برگ و بار میید | |||||
ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب | که سیل گریهی این دیدهی بیدار میید | |||||
حروف نامهام بینقطه آن بهتر که از چشمم | بسست این قطرههای خون که بر طومار میید | |||||
نمیآید ز من کاری درین اندوه و سهلست این | گر آن دلدار شهر آشوب من در کار میید | |||||
نگارینا، به خاک آستانت فخرها دارم | نمیدانم چرا از من چنینت عار میید؟ | |||||
اگر بیچارهای نزد تو میید، مکن عیبش | کمندش چون تو در خود میکشی ناچار میید | |||||
مپرس از اوحدی حال نماز و صوم و قرایی | که مسکین این زمان از خانهی خمار میید |