اوحدی مراغهای (غزلیات)/ز عشقت روز اول من به شهر اندر ندی کردم
ظاهر
ز عشقت روز اول من به شهر اندر ندی کردم | به آخر چون در افتادم سر خود را فدی کردم | |||||
به خاکم چون رسی، شاید زمانی گر فرود آیی | که خانی بر سر راهت ز خون دل بنی کردم | |||||
به خون من علمها را چه سود اکنون به پا کردن؟ | چو از خاک سر کویت تن خود را ردی کردم | |||||
اگر بر جان شیرینم فرستی رحمتی، شاید | که اندر راه جان بازی به فرهاد اقتدی کردم | |||||
ندادی کام در عشقت، بدادم جان خود، لیکن | پشیمانی چه سود اکنون؟ من اینبیع و شری کردم | |||||
طبیبانم خطا کردند و عین درد شد درمان | دریغ آن رنجهای من! که چندین احتمی کردم | |||||
تن خود را فدا کردم به عشق و دل ملازم شد | دلم ذوق این زمان یابد که بار تن کسی کردم | |||||
رقیبان در لیلی چرا کردند قصد من؟ | به جرم آنکه چون مجنون گذاری برحمی کردم | |||||
به قتل من چرا دادند یارانم چنین رخصت؟ | درین گیتی نه آخر من بدین کار ابتدی کردم | |||||
نشاید سرزنش کردن مرا در عاشقی چندین | جوانی بود و کار دل، مسلمانان، چه میکردم؟ | |||||
درین درد اوحدی را من ندیدم را تبی دیگر | جزین خون جگر چیزی، که هر روزش جری کردم |