اوحدی مراغهای (غزلیات)/ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی
ظاهر
ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی | چه دانستم که در کارم ز صد دشمن بتر باشی؟ | |||||
دل سخت تو کی بخشد بر آب چشم بیدارم؟ | چو آنساعت که من گریم تو در خواب سحر باشی | |||||
گرم روزی دهی کشتن به زاری، بنده فرمانم | به شرط آنکه آنروزم تو نیز اندر نظر باشی | |||||
نجویی هرگزم، وآنگه که جویی پیش در باشم | ولی روزیکه من جویم ترا، جای دگر باشی | |||||
چه دانستم که از حالم نخواهی با خبر بودن؟ | من این خواری بدان دیدم که میگفتم: مگر باشی | |||||
ترا از حال محنتهای من وقتی خبر باشد | که عمری بیدل و صبر و قرار و خواب و خور باشی | |||||
فدای خاک پایت گر کنم صد سر به یک ساعت | نبندد صورت آنم که با من سر بسر باشی | |||||
ترا اندر شبستانش نباشد، اوحدی، باری | مگر بر آستان او نشینی، خاک در باشی |