اوحدی مراغهای (غزلیات)/زهی! حسن ترا گل خاک کویی
ظاهر
زهی! حسن ترا گل خاک کویی | نسیم عنبر از زلف تو بویی | |||||
رخت بر سوسن و گل طعنهها زد | که بود این ده زبانی، آن دو رویی | |||||
نیامد در خم چوگان خوبی | به از سیب زنخدان تو گویی | |||||
سر زلفت ز بهر غارت دل | پریشانست هر تاری به سویی | |||||
شدی جویای بالای تو گر سرو | توانستی که بگذشتی ز جویی | |||||
ز زلفت حلقهای جستم، ندادی | چه سختی میکنی با من به مویی؟ | |||||
دل سخت تو چون دید اوحدی گفت: | بدین سنگم بباید زد سبویی |