اوحدی مراغهای (غزلیات)/زمستان ز مستان نبیند زبونی
ظاهر
زمستان ز مستان نبیند زبونی | و گر خود بلا بارد از ابر خونی | |||||
زمستان بهاریست آنجاکه باشد | شراب ارغوانی، سماع ارغنونی | |||||
ز شر زمستان شرابت رهاند | و گر خود به فضل و هنر ذوفنونی | |||||
چو بادی برآید دمی باده درکش | ز آتش چه کم؟ باده آر از کنونی | |||||
از آن حلقه شد پشتت از باد سرما | که از حلقهی میپرستان برونی | |||||
گر آزاد مردی تو و دین رندان | به دونان رها کن خسیسی و دونی | |||||
تو ای زاهد خشک، هم ساغر نو | فرو کش به شادی که در هان و هونی | |||||
نگه کن که چونست احوال و آنگه | بخور بادهای چند و بنگر که چونی؟ | |||||
دل آهنین را دوایی ده از می | که مانند سیمابی از بیسکونی | |||||
به یک حال بر بیستان خویشتن را | گر از باستانی ور از بیستونی | |||||
ز سر دل اوحدی دور باشی | چو ذوقی نباشد ترا اندرونی |