پرش به محتوا

اوحدی مراغه‌ای (غزلیات)/زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را

از ویکی‌نبشته
اوحدی مراغه‌ای (غزلیات) از اوحدی مراغه‌ای
(زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را)
  زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را خامی که دل ندارد این غم نباشد او را  
  گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را  
  عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم این مرده زنده کردن دردم نباشد او را  
  گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را  
  از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را  
  از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را  
  این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را