اوحدی مراغهای (غزلیات)/زان دوست که غمگینم، غم خوار کنش، یارب
ظاهر
زان دوست که غمگینم، غم خوار کنش، یارب | دشمن که نمیخواهد، همخوار کنش، یارب | |||||
اندر دل سخت او کین پر شد و مهر اندک | آن مهر که اندک شد، بسیار کنش، یارب | |||||
سر گشته و غمخوارم، آن کین غم ازو دارم | همچون من سرگشته، بییار کنش، یارب | |||||
کردست رقیبان را خار گل روی خود | نازک شکفید آن گل، بیخار کنش، یارب | |||||
گر زلف چو ز نارش میرنجد ازین خرقه | این خرقه که من دارم، زنار کنش، یارب | |||||
این سینه که شد سوزان از مهر جگر دوزان | چون مهر بر افروزان، یا نار کنش، یارب | |||||
آن کو نکند باور بیماری و درد من | یک چند به درد او، بیمار کنش، یارب | |||||
چشمش همه را خواند وز روی مرا راند | مستست و نمیداند، هشیار کنش، یارب | |||||
هر دم به دل سختم، تاراج کند رختم | در خواب شد این بختم، بیدار کنش، یارب | |||||
بیکار شد آه من، اندر دل ماه من | منگر به گناه من، پر کار کنش، یارب | |||||
دل برد و ز درد دل میگریم و میگویم: | کان کس که ببرد این دل، دلدار کنش، یارب | |||||
آن کش نشد آگاهی از غارت رخت من | یک هفته اسیر این طرار کنش، یارب | |||||
گر زانکه بیازارد، سهلست، مرا آن بت | از اوحدی آن آزار، بیزار کنش، یارب |