اوحدی مراغهای (غزلیات)/روی خود بنمود و هوش از ما ببرد
ظاهر
روی خود بنمود و هوش از ما ببرد | طاقت و هوش از تن شیدا ببرد | |||||
دل شکیب از روی خوب او نداشت | زان میان بگذاشتیمش تا ببرد | |||||
روی او چون دید نقش ما و من | نام من گم کرد و رخت ما ببرد | |||||
زین جهان من داشتم جان و دلی | این به دست آورد و آن در پا ببرد | |||||
من چنین در جوش و آتش ناپدید | گر نهان آمد، مرا پیدا ببرد | |||||
دانش و دین مرا آن چشم ترک | روز غارت بود، در یغما ببرد | |||||
از دل من بود هر غوغا که بود | پیش او رفت آن دل و غوغا ببرد | |||||
راه فردا بر گرفت از امشبم | کامشبم بگرفت و تا فردا ببرد | |||||
تا قیامت هر که گوید سرعشق | قطرهای باشد، کزین دریا ببرد | |||||
جای آن هست ار کنی جوش و فغان | اوحدی، کش عشق او از جا ببرد |