اوحدی مراغهای (غزلیات)/روزی ببینی زلف او در دست من پیچان شده
ظاهر
روزی ببینی زلف او در دست من پیچان شده | لطفش تنم را داده دل، لعلش دلم را جان شده | |||||
اقبال در کار آمده، دولت خریدار آمده | با ما به بازار آمده، آن دلبر پنهان شده | |||||
ما بر بساط ششتری، با طوق و با انگشتری | گر دیده ما را مشتری، آن زهرهی کیوان شده | |||||
آن ماه در مهد آمده، کام مرا شهد آمده | من باز در عهد آمده، او از سر پیمان شده | |||||
افگنده خلقی مرد و زن، اندر زبانها چون سخن | نام گدایی همچو من، همسایهی سلطان شده | |||||
یار ارچه تیمار آورد، یا رنج بسیار آورد | روزیش در کار آورد، عزم عزیمت خوان شده | |||||
گر عاشقی رنجی ببر، بار گران سنجی ببر | ای اوحدی، گنجی ببر، زین خانهی ویران شده |