اوحدی مراغهای (غزلیات)/روزم خجسته بود، که دیدم ز بامداد
ظاهر
روزم خجسته بود، که دیدم ز بامداد | آن ماه سرو قامت بر من سلام داد | |||||
ماهی فکند سایه؟ اقبال بر سرم | کز نور روی خویش به خورشید وام داد | |||||
حوری که در مششدر خوبی جمال او | نه خصل و پنج مهره به ماه تمام داد | |||||
چشمش مرا بکشت، چه آرم به زلف دست؟ | سلطان گناه کرد، چه خواهم ز عام داد؟ | |||||
جایی که دام و دانه شود خال و زلف او | آن مرغ زیرکست که خود را به دام داد | |||||
هر کس که کرد با سر زلفش تعلقی | زحمت کشد ز دل، که به سودای خام داد | |||||
خاک کسی شدیم که بر خاک کوی خویش | ما را رها نکرد و سگان را مقام داد | |||||
گفتم که: کام دل ز لبانش طلب کنم | عقل این سخن شنید و برمن پیام داد: | |||||
کای اوحدی، به گرد چنین آرزو مگرد | کان سنگدل بکس نشنیدم که: کام داد |