اوحدی مراغه‌ای (غزلیات)/رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت

از ویکی‌نبشته
اوحدی مراغه‌ای (غزلیات) از اوحدی مراغه‌ای
(رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت)
  رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخت  
  بنشستم که: نویسم سخن عشق و ز دل شعله‌ای در قلم افتاد، که طومار بسوخت  
  دل یاران، تو نگفتی که بسوزد بر یار؟ ما خود آن یار ندیدیم که بر یار بسوخت  
  چاره جز سوختن و ساختنم نیست کنون کاندکی کرد مرا چاره و بسیار بسوخت  
  گر ببینی تو طبیب دل مجروح مرا گو: گذر کن تو بدین گوشه که بیمار بسوخت  
  گفتم: از باغ رخش تازه گلی باز کنم نور رویش جگرم را بتر از خار بسوخت  
  سخن سوختن عشقت اگر باور نیست ز اوحدی پرس، که بیچاره درین کار بسوخت