اوحدی مراغهای (غزلیات)/دی رفتم اندر کوی او سرمست، ناگه جنگ شد
ظاهر
دی رفتم اندر کوی او سرمست، ناگه جنگ شد | امروز زانم تنگدل کان جای بر وی تنگ شد | |||||
گوید به مستی: سوی من، منگر، مرو در کوی من | باز آن بت دلجوی من، بنگر: چه شوخ و شنگ شد؟ | |||||
هر دم چو ازینگی دگر خواهد دل ما سوختن | منشان بر آتش خویش را، ایدل، که کار ازینگ شد | |||||
پندی که نیکو خواه من، میداد بد پنداشتم | تا لاجرم در عشق او نامی که دیدی ننگ شد | |||||
رفت آن نگار خانگی در پردهی بیگانگی | ای ناله، بر خرچنگ شو، کان ماه در خرچنگ شد | |||||
از بس که کردم سرزنش دل را به یاد آوردنش | بیچاره از سرکوب پر حیران و گیج و دنگ شد | |||||
جام دلم بر سنگ زد، چون بر دو زلفش چنگ زد | چشمم به خونش رنگ زد، چون روی من بیرنگ شد | |||||
دارم خیال او به شب، زان بادهی رنگین لب | جانم چو زنگی در طرب، زان بادهی چون زنگ شد | |||||
ای اوحدی، عیبش مکن، گر دل پریشانی کند | کی بیپریشانی بود، دل، کو به زلف آونگ شد؟ |