اوحدی مراغهای (غزلیات)/دیگر مرا به ضربت شمشیر غم بزد
ظاهر
دیگر مرا به ضربت شمشیر غم بزد | فریاد ازین سوار، که صید حرم بزد! | |||||
عزلت گزیده بودم و کاری گرفته پیش | یارم ز در درآمد و کارم به هم بزد | |||||
دم در کشیده بود دل من ز دیر باز | آتش در اوفتاد به جانم، چو دم بزد | |||||
درویش را ز نوشت شاهی خبر نشد | تا روزگاز نوبت این محتشم بزد | |||||
چون دیده بر طلایهی حسنش نظر فگند | عشقش به دل در آمد و حالی علم بزد | |||||
هی نیزهی ستیزه که مریخ راست کرد | شمشیر خوی او همه را چون قلم بزد | |||||
صد بار چین طرهی پستش ز بوی مشک | بر دست باد قافلهی صبح دم بزد | |||||
آیینهی دو عارض او از شعاع نور | بسیار سنگ طعنه که بر جام جم بزد | |||||
گفتم که: بر دلم نکند جور و هم بکرد | گفتا: بر اوحدی نزنم زخم و هم بزد |