اوحدی مراغهای (غزلیات)/دیوانه میشد از غم او گاه گاه دل
ظاهر
دیوانه میشد از غم او گاه گاه دل | زان بستم اندر آن سر زلف سیاه دل | |||||
دل را درین حدیث ملامت نمیکنم | این جرم دیده بود،ندارد گناه دل | |||||
دل خستهام ولی نتوان رفت هر نفس | پیش رخ چو آینهی او؟ که: آه دل! | |||||
بسیار میکشد به زنخدان او دلم | ای سینه، همتی، که نیفتد به چاه دل | |||||
ای دیده، مردمی کن و چشمی به راه دار | آخر نه هم به قول تو گم کرده راه دل؟ | |||||
جانا، چو زلف با دل شوریده بد مشو | دانی که: هست روی ترا نیک خواه دل؟ | |||||
گر شمع صورت تو نگشتی دلیل جان | هرگز به کوی عشق نمیبرد راه دل | |||||
در جهان نهاد مهر ترا اوحدی، مگر | ترسد از آنکه راز ندارد نگاه دل؟ |