اوحدی مراغهای (غزلیات)/دیریست تا ز دست غمت جان نمیبریم
ظاهر
دیریست تا ز دست غمت جان نمیبریم | وقتست کز وصال تو جانی بپروریم | |||||
نهنه، چه جای وصل؟ که ما را ز روزگار | این مایه بس که: یاد تو در خاطر آوریم | |||||
آن چتر سلطنت، که تو در سر کشیدهای | در سایهی تو هم نگذارد که بنگریم | |||||
عیدیست هر به ماهی اگر ابروی ترا | همچون هلال عید ببینیم و بگذریم | |||||
روزی به بزم و مجلس ما در نیامدی | تا بنگری که: بیتو چه خونابه میخوریم؟ | |||||
احول ما، کجاست، دبیری که بشنود | تا نامه مینویسد و ما جامه میدریم | |||||
از ما کسی به هیچ مسلمان خبر نکرد: | کامروز مدتیست که در بند کافریم | |||||
ناز ترا کجاست خریدار به ز ما؟ | کان را بهر بها که تو گویی همیخریم | |||||
هر روز رنج ما ز فراقت بتر شود | ایدون گمان بری تو که هر روز بهتریم | |||||
گوشی بما نداشتهای هیچ بار و ما | در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر دریم | |||||
ما را، اگر چه صد سخن تلخ گفتهای | با یاد گفتهای تو در شهد و شکریم | |||||
صد شب گریستیم ز هجرت چو اوحدی | باشد که: با وصال تو روزی به سر بریم |