اوحدی مراغهای (غزلیات)/دیده گر لایق آن نیست که منزل کنمش
ظاهر
دیده گر لایق آن نیست که منزل کنمش | چارهای نیست بجز جای که در دل کنمش | |||||
ساربانا، شتر دوست کدامست؟ بدار | تا زمین بوس رخ و سجدهی محمل کنمش | |||||
آفتاب ار چه به رخسار جهانگیری کرد | نتوانم که بدان چهره مقابل کنمش | |||||
میزنم بر سر خود دست به خون آلوده | چون مدد نیست که در گردن قاتل کنمش | |||||
دلبرا، مهر تو چون در دل من مهر گرفت | چون توانم که بر اندازم و باطل کنمش؟ | |||||
مشکلاتی که ز زلف تو مرا پیش آمد | تو مپندار که تا حل نکنی حل کنمش | |||||
دست خود میگزم از حیف و ببوسم بسیار | گر شبی در بر و دوش تو حمایل کنمش | |||||
دل، که دیوانهی زنجیر سر زلف تو شد | ای پریچهره، نگویی: به چه عاقل کنمش؟ | |||||
اوحدی گر ز تو رنجی بکشد باکی نیست | تا ریاضت نکشد چون به تو واصل کنمش؟ |