اوحدی مراغهای (غزلیات)/دیده بسیار نگه کرد به هر بام و دری
ظاهر
دیده بسیار نگه کرد به هر بام و دری | بجزو در نظر عقل نیامد دگری | |||||
خبر محنت ما در همه آفاق برفت | که چه دیدیم ز دست ستم بیخبری؟ | |||||
ای که چون باد بهر گوشه گذاری داری | خود چه بادی که ازین گوشه نداری گذری؟ | |||||
نه قضایی بسر عمر من آمد ز غمت | که از آن یاد توان کرد به عمری قدری | |||||
سفرم هم به سر کوی تو خواهد بودن | گر بیابم ز کمند تو جواز سفری | |||||
زان درختی که درین باغچه بالای تو کشت | آه! اگر دست تمنا برسیدی ببری | |||||
دیر تا بر کمر تست دو چشمم چون طرف | بیش ازین طرف نشاید که بود بر کمری | |||||
رفتن مهر تو از سینهی من ممکن نیست | همچو نامی که کسی نقش کند بر حجری | |||||
هیچ دانی سر من بر سر کوی تو چنین | به چه تشبیه توان کرد؟ به خاکی و دری | |||||
هر شب از درد فراق تو بگریم تا روز | عجب، ای گریهی شبها، که نکردی اثری! | |||||
گر دل اوحدی از درد تو خون شد نه عجب | کار عشقست و میسر نشود بیجگری |