اوحدی مراغهای (غزلیات)/دوشم از وصل کار چون زر بود
ظاهر
دوشم از وصل کار چون زر بود | تا به روز آن نگار در بر بود | |||||
جام در دست و یار در پهلو | عشق در جان و شور در سر بود | |||||
گل و شکر بهم فرو کرده | وز دگر چیزها که در خور بود | |||||
با چنان رخ ز گل که گوید باز؟ | با چنان لب چه جای شکر بود؟ | |||||
زلف مشکین بر آتش رخ او | خوشتر از صد هزار عنبر بود | |||||
من و دلدار و مطربی سه به سه | چارمی حارسی که بردر بود | |||||
شب کوتاه روز ما بر کرد | ور نه بس کار ها میسر بود | |||||
مطرب از شعرها که میپرداخت | سخن اوحدی عجب تر بود | |||||
گر چه عیسی دمی نمود او نیز | نیم شب در میانه سر خر بود |