اوحدی مراغهای (غزلیات)/دل سرمست من آن نیست که باهوش آید
ظاهر
دل سرمست من آن نیست که باهوش آید | مگر آن لحظه کش آواز تو در گوش آید | |||||
رخت این آتش سوزنده که در سینه نهاد | عجب از دیگ هوس نیست که در جوش آید | |||||
بجز آن کایم و در پای غلامان افتم | چه غلامی ز من بیتن و بیتوش آید؟ | |||||
شربت قند رها کن، که از آن ساعد و دست | اگرم زهر دهی بر دل من نوش آید | |||||
مگرم داعیهی لطف تو بگشاید چشم | ورنه از من چه سکون و ادب و هوش آید؟ | |||||
حسن پنهان تو بر خاطر من سهل کند | هر چه از جور رقیبان جفا کوش آید | |||||
بر نیازست و دعا دست جهانی زن و مرد | تا کرا گوهر آن گنج در آغوش آید؟ | |||||
بیم آنست که: از فکرت و اندیشهی تو | همه تحصیل که کردیم فراموش آید | |||||
بید با قامت رعنای چنان شرط آنست | که به سر پیش تو، ای سرو قباپوش، آید | |||||
عجب از طالع خود دارم و دوران فلک | کان چنان صید به دام من مدهوش آید | |||||
اوحدی وقت سخن گر چه گهر بارد و در | پیش لعل لب گویای تو خاموش آید |