اوحدی مراغهای (غزلیات)/دل سرای خاص داشت از مجلس عامش مگوی
ظاهر
دل سرای خاص داشت از مجلس عامش مگوی | جان چو با جانان نشست از پیک و پیغامش مگوی | |||||
مرغ جان ما، که از بار بدن بودش قفس | باز دست شاه گشت از دانه و دامش مگوی | |||||
ما از آن یوسف به بادی قانعیم، ای باد صبح | بوی پیراهن چو آوردی ز اندامش مگوی | |||||
ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب | مرد چون شوریده گشت از خواب و آرامش مگوی | |||||
آنکه روی دوست دید او را به کفر و دین چه کار؟ | وانکه مست عشق گشت از کفر و اسلامش مگوی | |||||
چند گویی: پختهای باید که گردد گرد او؟ | سینهی ما سوختست از پخته و خامش مگوی | |||||
دوش میگفتی: ندانستم که خون من که ریخت؟ | آنکه میدانی همانست، اوحدی، نامش مگوی |