اوحدی مراغهای (غزلیات)/دل جفت درد و غم شد زان دیلمی کلاله
ظاهر
دل جفت درد و غم شد زان دیلمی کلاله | گل را قبول کم شد زان روی همچو لاله | |||||
بس غصه داد و رنجم،زان منزل سپنجم | ماه چهارده شب، حور دو هفت ساله | |||||
زان زلف همچو زندان، تابنده در دندان | همچون ز شب ثریا، یا خود ز میغ ژاله | |||||
ماهی که میسرایم در شوقش این غزلها | چشم غزال دارد، رخسارهی غزاله | |||||
گر حجت غلامی خواهد ز من لب او | جز روی او نیاید شاهد درین قباله | |||||
از نامهی فراقش عاجز شدم، چو دیدم | زیرا نکرده بودم بحثی در آن رساله | |||||
با مهر چرخ دی گفت: این بتتر است مانا | گفتا: منش رقیبم وین بت مرا سلاله | |||||
ای مدعی، کزان لب خواهی علاج کردن | هر درد را که داری میکن به من حواله | |||||
خواهی که زین چه هستم دیوانهتر نگردم | بر یاد آن پری رخ پر کن یکی پیاله | |||||
آن رنگ داده ناخن تا بر رگ دل آمد | چون چنگ نیست یک دم خالی ز آه و ناله | |||||
چون بوسه خواهم از وی گیرد لبش به دندان | تا اوحدی نبیند بیاستخوان نواله |