اوحدی مراغهای (غزلیات)/دل به صحرا میرود، در خانه نتوانم نشست
ظاهر
دل به صحرا میرود، در خانه نتوانم نشست | بوی گل برخاست، در کاشانه نتوانم نشست | |||||
گر کنم رندی، سزد، کندر جوانی وقت گل | محتسب داند که: من پیرانه نتوانم نشست | |||||
عاقلی گر صبر آن دارد که بنشیند، رواست | من که عاشق باشم و دیوانه نتوانم نشست | |||||
زان چنین در دانهای خال او دل بستهام | کندرین دام بلا بیدانه نتوانم نشست | |||||
هر کسی با آشنایی راه صحرایی گرفت | من چنین در خانهای بیگانه نتوانم نشست | |||||
من که از هستی چو فرزین رفته باشم بارها | بر بساط بیدلی فرزانه نتوانم نشست | |||||
روی خود را بر کف پایش بمالم همچو سنگ | بعد ازین با زلفش ار چون شانه نتوانم نشست | |||||
عقل عیبم میکند: کافسانه خواهی شد به عشق | گو: همی کن، من بدین افسانه نتوانم نشست | |||||
گر کنم رندی، روا باشد، که در سن شباب | محتسب داند که: سالوسانه نتوانم نشست | |||||
اوحدی، گو، زهد خود میورز، من باری به نقد | بشکنم پیمان، که بیپیمانه نتوانم نشست |