اوحدی مراغهای (غزلیات)/دل به خیالی دگر خانه جدا کرده بود
ظاهر
دل به خیالی دگر خانه جدا کرده بود | ورنه چنان منزلی از چه رها کرده بود؟ | |||||
رفت ز پند خرد در وطن دام و دد | تا بنماید به خود هر چه خدا کرده بود | |||||
معنی خود عرضه کرد بر من و دیدم درو | صورت هر نقش کو بود و مرا کرده بود | |||||
در سفر هجر او تا نشود دل ملول | باز ز هر جانبی روی فرا کرده بود | |||||
شد دل ما زین سفر کار کن و کارگر | ورنه به جایی دگر کار کجا کرده بود؟ | |||||
گر چه به هر باغ بس لاله و گل ریخته | ور چه به هر خانه پر برگ و نوا کرده بود | |||||
دیده ز خاک درش هیچ هوایی نکرد | دید که جز باد نیست هر چه هوا کرده بود | |||||
این خرد ناسزا راه ندانست برد | ورنه رخش، هر چه کرد بس بسزا کرده بود | |||||
گر چه به نقدی که هست سود نکردم به دست | خواجه، کرم کار تست، بنده خطا کرده بود | |||||
هیچ گرفتی نکرد بر غلط فعل ما | نسبت این فعلها گر چه بما کرده بود | |||||
کرد به طاعت بها: جنت وصل و لقا | لیک ببخشید باز، هر چه بها کرده بود | |||||
روی دل ما ندید، هیچ نیاورد یاد | زانچه تن ناخلف فوت و فنا کرده بود | |||||
عاشق دل خرقهای داشت ز سر ازل | چون به ابد باز شد خرقه قبا کرده بود | |||||
عشق درآمد به کار و آخر و برداشت بار | ورنه خرد رنج تن جمله هبا کرده بود | |||||
مادر دوران به ما شربت مهری نداد | تا پدر از بهر ما خود چه دعا کرده بود؟ | |||||
میوهی دلها نشد جز سخن اوحدی | کز همه باغ این درخت نشو و نما کرده بود |